جنگ داخلی تمام شد اما کار سوارد تمام نشد. در ۱۸۶۷ در آخرین اقدام خود خرید آلاسکا از روسیه را مدیریت کرد. قیمت ۲ر۷ میلیون دلاری پیشنهادی قیمتی بسیار زیاد محسوب می شد و وقتی معامله انجام شد همه از آن به عنوان “معامله ابلهانه سوارد” نام بردند. امروز همه می دانیم که آن معامله یکی از بزرگترین معاملات در تاریخ امریکا بوده است ( این معامله نوعی بُز خری بوده است آنهم با نرخ ۲ سنت در هر هکتار.) من بعد از فارغ التحصیلی چند ماه خاطره انگیزی را در آلاسکا گذراندم، ماهی پاک کردن و شستن ظرف ها. حالا که اسم من برای شغلی دولتی بر سر زبانها افتاده بود به این فکر افتاده بودم که نکند روح سوارد در حال تعقیب من است. باید از خودم می پرسیدم اگر رئیس جمهور منتخب از من بخواهد به دولت بپیوندم آیا درست است سنا را رها کنم و همه برنامه هایی را که برای کشور دارم کنار بگذارم و در عوض شغل کوتاه مدتی را در دولت بپذیرم.
شب بعد از آن که رئیس جمهور منتخب به بیل زنگ زد، هنگامی که وارد مراسم جایزه انتخاب زن سال در شهر نیویورک می شدم خبرنگاری از من پرسید آیا حاضرم مسئولیتی در دولت باراک اوباما بپذیرم. در آن زمان احساسی داشتم که همان را بیان کردم و آن این بود که:
“من از اینکه سناتور نیویورک هستم خوشحالم.”
راست می گفتم. اما آنقدر واقع بین هم بودم که بدانم در سیاست همه چیز اتفاق می افتد.
صبح روز پنجشنبه ۱۳ نوامبر همراه با هما به سمت شیکاگو پرواز کردم تا با باراک اوباما رئیس جمهور منتخب دیدار کنم. در شیکاگو به اتاقی راهنمایی شدیم که چوبکاری شده و چند صندلی و یک میز تاشو هم در وسط آن قرار داده شده بود. قرار بود من و باراک پشت همان میز به صحبت بپردازیم.چهره اش آرام تر و راحت تر از آن بود که در ماههای گذشته داشت. از بعد از رکود بزرگ، جدی ترین بحران اقتصادی گریبان امریکا را گرفته بود. اما باراک مطمئن به نظر می رسید. همان طور که شیوه اش بود بعد از چند جمله پراکنده و کوتاه، مستقیم رفت سر اصل مطلب. از من پرسید آیا حاضرم مسئولیت وزارت امور خارجه را بپذیرم. گفت مدتهاست این پست را برای من در نظر گرفته است و فکر می کند من بهترین فرد برای برعهده گرفتن این مسئولیت هستم. به زبان او من “بهترین فرد” بودم که در آن زمان با چالش هایی که امریکا در داخل و خارج با آن روبرو بود می توانستم این شغل را بپذیرم.
با وجود همه شایعات و زمزمه ها موضوع هنوز برای من حل نشده بود. من و باراک تا همین چند روز پیش شاخ به شاخ در حال انجام یکی از دشوارترین مبارزات انتخاباتی تاریخ بودیم. حالا از من می خواست وارد دولتش بشوم و مهمترین شغل در دولتش را بپذیرم. وزیر امور خارجه بعد از رئیس جمهور دارای چهارمین مقام ملی است. این درست مانند بازگشتن به آخرین فصل سریال تلویزیونی “جناح غربی” بود. در آن فصل هم داستان همین است. رئیس جمهور منتخب پست وزارت امور خارجه را به رقیب شکست خورده اش پیشنهاد می کند. در نمونه تلویزیونی که از این اثر ساخته شده است رقیب در ابتدا این پیشنهاد را رد می کند اما رئیس جمهور منتخب حاضر نمی شود جواب منفی او را بپذیرد.
در واقعیت باراک اوباما بحث مبسوطی انجام داد مبنی بر اینکه وی مایل است همه وقت و توان خود را صرف موضوعات اقتصادی کند و مایل است فرد متشخصی پیدا کند که بتواند به نمایندگی از طرف او در صحنه سیاست خارجی و در خارج از کشور فعال باشد. من ابتدا با دقت به سخنان او گوش فرا دادم و در پایان از قبول پیشنهادش خودداری کردم. شک نیست که از این پیشنهاد احساس افتخار می کردم. عمیقا نگران سیاست خارجی بودم و اعتقاد داشتم که چهره مخدوش و آسیب دیده امریکا در خارج از کشور باید اصلاح و ترمیم شود.